دیروز، بچه ۱۰ ساله شد. فکر میکنم ۱۰ سال قبل هم نوشته بودم که «دیروز، بچه به دنیا آمد.» نمیخواهم آرشیو اینجا را مرور کنم و دوباره حرفهای سابقم را بخوانم. به خودم که نگاه میکنم انتظار ندارم تا ۱۰ سال بعد زنده باشم، ولی لابد دوام میآورم و در آستانهی پنجاه سالگیام هنوز با دوستهایم حرف میزنم، کتاب میخوانم و یا فیلم دانلود میکنم و برای این بچه نگرانام. ذهنم آشوب است و دلم پُر از آه. میخواهم مغزم بیشتر کار کند. میخواهم با خودم کنار بیایم. با همین خودِ خستهی غمگینِ هنوز امیدوار…
هیچِ بزرگ
عادت نمیکنیم
دارم در داشبورد وردپرس میگردم. یکجور ناخوشآیندی شده و غریبه. چندتایی درفت هم در نوشتهها است. یکی همین عکس با یک خط نوشته زیرش. نوشته بودم «دارم به خودم عادتهای جدیدی یاد میدهم.» زکی. عکس برای وقتی است که هنوز یزد بودم، آن اوایل. حال و حوصلهام آنقدر بیشتر بوده که پایین هر عکس ذکر ساعت هم داشتهام و حالا، شش سال گذشته و من، لاغر شدهام؟ نچ. از «ما عادت نمیکنیم»های روزگارم.
سنگِ من
مُدام توی سرم مینویسم، ولی وقتی پشت کیبورد مینشینم میل نوشتنم ته میکشد و خالی میشوم. دیگر تلاش نمیکنم زندگیِ غافلگیرکنندهای داشته باشم و لحظههای دیدنی و شنیدنی را ثبت کنم و بیشتر شبیه زنهای میانسالِ خستهی افسردهام که شکم برآمدهای دارند و هیچ اتفاقی باعث نمیشود این شیوهی زندگیشان تغییر کند و میترسم روزی برسد که حتی نگران و ناراحت هم نباشم که دارم اینجور… دارم پرتوپلا مینویسم که بگذرد و سطرهای بیشتری نوشته باشم، صرفنظر از جانِ کلام و ریختِ کلمات. نوشتن و فقط نوشتن. حالم خوب است، اگر سردردم را جدی نگیرم و امیدوار باشم مُسکن اثر کند. هفتهی قبل، کلی با خودم حرف زدم و راضی شدم دوباره در چهار ستاره مانده به صبح بنویسم به روال سابق. منتهی به سراغش که رفتم، نبود. پیام نوشتم برای پشتیبانی و پیگیری و حالا، هست. انگار سنگی که در سراشیبی قل داده باشم، میخواهم دنبالش بروم.
کاوش در خارج از مرزهای خود
از اول محرم صدای بیرون خانه دوبرابر شده است. رسمِ هر ساله بهانه داده به ملّت که هر روز دورهم جمع شوند و آیینهای معمولِ این روزهاشان را به جا آورند؛ نذری و سینهزنی و علم کردن پارچههای سیاه. اشکها و فریادهای زن و شوهرهای محله دیگر نیست. اعلانِ دعواهای خانوادگی متوقف شده و درعوض، تقتق دیگ و قابلمه است و پچپچِ مردها؛ آب بریز، نگه دار، سیبزمینی، حاج اکبر. صدای مردها تا زیر تخت میآید. تشک تخت دیگر جان ندارد. کمرم درد میکند. خسته و ژولیده بیدار میشوم و بعد، مستراح و کتری برقی و رختهای چرک و اتوکشیِ مانتو و شلوار مدرسه. خلاص که میشوم، روی مُبل لم میدهم. پـَ را بغل میگیرم و سعی میکنم گریه نکنم. نبودنِ بچّه سم است. اشکالو به صدای توی سرم گوش میدهم: «آش داریم.» «آش داریم.» «آش داریم.» آنطرفِ این صدای ممتد، دوستم است. قمقمهی سبزِ بچّهی دوستم روی پیشخانِ آشپزخانه است. گوشیِ تلفن را برمیدارم و تلگرام و اسمِ دوستم و آش داریمِ او و بعد، تکهای از کتاب شهدادی؛ وحشت همیشه با ماست و…. همین. سه روز گذشته است. گوشی را کنار میگذارم و توی خانه راه میروم؛ از اتاق به آشپزخانه، از آشپزخانه به مستراح، از مستراح به چاه. چاه ویلِ تنهایی. همینکه اینترنت وصل میشود، پیام میآید که «سایفون متصل است. کاوش در خارج از مرزهای خود.» پیامِ سایفون به صداهای توی سرم اضافه میشود.
از تابستان
وسطِ تابستان است. جهنمِ تهران و روزهای داغ و همهچیز با آخرین سرعت میگذرد. میخواهم دنیا بایستد تا بنشینم. گاهی روزهای ساکت و زندگیِ کُندِ یزد را میخواهم. با همهی بیخاصیتیهایش. دلم برای روزهای رفتهی دیگر به حافظهام نمانده تنگ شده است. روزهای خلوتی که پُر از وحشت بود. تنهایی ابدی روی زمین. باد و خاک. خواب. خودآزاریام که عود میکند، دلم میخواهد از زندگیام فرار کنم و فکر نکنم. با روالِ تُندِ تهران میتوانم هم خوش و هم ناخوش باشم. روزهای دلچسبِ سیوپنج سالگیام است و اوضاع خوشریخت و بخت رام. یکشنبههای لاکپشتی و سهشنبههای مدرسهای و چهارشنبههای افقی. معاشرتِ بیوقفهی خوشمزه با هولدرلین و دوستهای دور و نزدیکی که دارم و باهاشان وقت میگذرانم و ساندویچ میخورم و مهمانی میروم و درست که نگرانِ کار و پول نیستم، ولی دلواپسِ داستانهاییام که توی سرم و روی دستم مانده است و باید بنویسم و نمینویسم که چه؟ چه میدانم. شکمم بزرگ و بزرگتر میشود و خیالم راحت و راحتتر.
جملهی جادویی
عاقبت رسیدیم به اینجا، اینجا که هولدرلین تصمیم بگیرد دیگر به کتابفروشی نرود و برود پیِ آنچه باید، سرنوشتِ مقدّرش. به تابستان خوشبینام و نمیخواهم بگذارم خیالهای تاریک ذهنم را تسخیر کنند. جملهای بود که وقتِ دانشآموزی زمزمهی زیر لبم بود و هی با خودم میگفتم که انسان در حرکت آدم میشود. با همین رمز از شبهای بسیاری گذشته بودم و هیچکس نگفته که حالا جادوی آن جمله تمام شده است.
پُر از رؤیا
بالاخره آن روز آمد. روزی که هولدرلین باید دوباره برود کتابفروشی. اتفاق خاصی نیست و هست. بعد از نه ماه، دوباره با کیفیتِ سابق کنار هم بودیم. آنطور که در یزد بودیم، بهقدر کفایت. با زمان کافی برای خوردن صبحانه و ناهار و شام، تماشای فیلم و خواندن کتاب و خیابانگردی و رفتن به فروشگاه. دوباره همان دو آدمِ سابق شده بودیم با حرفهای بیپایان و درازکِش روی زمین و سر در بغل. گاهی ایکاشگویان میخواهم برگردم یزد تا فقط مالِ خودمان باشیم. سپس، گهنخوررؤیاجونگویان به آنطرفِ پنجره زل میزنم تا ببینم کی کفترهای پسر همسایه میآیند جلو پنجره برای کارخرابی و فکر میکنم دیگر مجبور نیستم توی خانه بمانم تا هولدرلین برگردد و همین حالا هم میتوانم شال و مانتویم را بردارم و بروم سر خیابان و سوار تاکسی بشوم به نیت انقلاب و به مرورِ خوشیهای همیشگیِ قدیمی و بروم با دوستهای حالا نداشتهام وسط خاطرههایی که احساس میکردم قطب عالمم و سربههوا بودم و پُر از رؤیا.
روز از نو، نوشتن از نو
صبح شد. صدای گنجشکها پشت پنجره است. خواب توی چشمم نیست. ماهها است که زودتر از آفتاب بیدار میشوم و عادتِ سحرخیزیِ اجباری حالا شده روالِ زندگیام. بعد از ساعت هفت نمیتوانم توی تخت بمانم. هولدرلین هنوز خواب است. قبل از خواب را یادم نمیآید، مگر لحظهای که لرزم گرفته بود و گفتم بغلم کند تا گرم شوم. او گرم است و بلد است مهربان باشد. تا شب قرار بود نفری یک کتاب بخوانیم، هرچند کمورق. اولین روز سال جدید هم بود. روز آرام و معتدلی که به مرتب کردن کتابخانه گذشت. کتابهای زیادی هنوز روی زمین ماندهاند و کتابهایی هم هستند که جا ندارند. وقتی بهقدر کافی قفسه برای کتابها داشته باشیم، آن روز عید است. من از حالتِ فشردهی کتابها توی این خانهی سیسانتی خوشم نمیآید. همیشه با هولدرلین از آن کتابخانهای میگوییم که روزی میخریم یا سفارش میدهیم تا حسین بسازد. از حرف کم نمیآوریم. مثلاً شبی دوستهایمان را دعوت کنیم و لازانیا بپزیم و دورهم خوش باشیم و غیره. دعوتی در کار نیست. خانه خلوت دونفرهی خودمان است و بس. میخندیم و میخوریم و میخوابیم و دوباره، روز از نو…
تهران
از وقتی به این خانه اسبابکشی کردهایم، شش ماه میگذرد. من هنوز خیال میکنم تازه به تهران آمدهایم و وقت دارم تا عادت کنم و خودم را تطبیق بدهم. همهچیز تغییر کرده و فقط هولدرلین همان مانده که بوده، گرم و صمیمی. از خشم توی دلم و اشک توی چشمم تعجب نمیکند و کوتاه میآید و میگذارد زندگی را همانطور که میخواهم مزهمزه کنم؛ گاهی تلخ، گاهی شیرین. او کمکم میکند از دیوارها بگذرم و پلهها را پایین بروم و دریا را ببینم. میایستم و به خودم نگاه میکنم و به هولدرلین و به زندگیام؛ در یک پرایدِ سفیدِ سراپا گهمرغی توی ترافیکِ تهوعآورِ دمِ غروبِ مدرس جنوب به شمال گرفتار شدهایم و داریم لبخند میزنیم به لنزِ دوربینِ روی داشبورد. چیلیک. حقیقت دارد؛ از اینکه زندگیام به او وصل است، خوشحالم.